چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵

Hurt




انگار همین دیروز بود که چهره ات را دیدم
گفتی‌ که به وجودم افتخار میکنی‌ اما من ترکت کردم
اگر می دانستم هر آنچه را که امروز می دانم
تو را در اغوش می فشردم
درد و غم را از وجودت دور می‌کردم
از هر آنچه که تو در حقم انجام دادی سپاسگزاری می‌کردم
همهٔ کوتاهیهایت را می بخشیدم
چیزی نیست که حاضر به انجام آن نباشم
برای شنیدن دوباره صدایت
گاهی‌ اوقات دوست دارم که به تو زنگ بزنم
اما میدانم که دیگر آنجا نیستی‌
من را به خاطر همهٔ سرزنش کردنهایت ببخش
به خاطر همهٔ آنچیز هایی‌ که نتوانستم برایت انجام دهم
و به خاطر آزردن خودم با آزردن تو
بعضی‌ روزها احساس می‌کنم که از درون شکسته ام اما باور نمیکنم
بعضی‌ روزها دلم می‌خواهد که ناپدید شوم چرا که دلتنگ تو هستم
و چقدر سخت است گفتن خداحافظ وقتی‌ که زمانش فرا می رسد
آیا به من میگویی‌ که در اشتباه بودم؟
آیا کمکم میکنی‌ که بهتر بفهمم؟
آیا از آن بالا به من می نگری؟
آیا به وجودم افتخار می کنی‌؟
چیزی نیست که حاضر به انجام آن نباشم
برای داشتن شانسی‌ دوباره
که به چشمانت بنگرم و ببینم که تو به چشمانم می نگری
من را به خاطر همهٔ سرزنش کردن هایت ببخش
برای هر آنچه که نتوانستم برای تو انجام بدهم
و من خود را چگونه ازردم؟
اگر من فقط یک روز دیگر فرصت داشتم
به تو می‌گفتم که چقدر دلتنگت گشته ام
از زمانی‌ که رفته ایی‌
چه عجیب و خطرناک است
چه محال و غیر ممکن است
که بخواهی‌ زمان را به عقب برگردانی‌
من را به خاطر همهٔ سرزنش کردن هایت ببخش
به خاطر هر آنچه که نتوانستم برای تو انجام دهم
و با آزردن تو خودم را هم آزردم


متنفر از عشق


تار گیتار رقصید، آوازی پرواز کرد، بغضی‌ ترکید، اشکی‌ فرو افتاد. هنوز یادش نرفته بود که تنهاست، خیلی‌ تنهاست. هنوز دلتنگیهایش گلویش را می فشردند، آرام می شمرد، یک، دو، سه،....، با هر قطره اشکش ناسزا های او را می‌ شمرد. توان نفس کشیدن نداشت، از دلتنگی‌ داشت خفه می شد، داشت می مرد اما هنوز داشت اشکهایش را می شمرد

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۵

رسم روزگار


تا کی‌ باید بر این قبور بی مرده گریست؟ تا کی‌ باید بر دیوار این خرابه ها یادگاری نوشت؟ تا کی‌ باید به این دلبستگیهای نخ نما شده خیره ماند ؟ انگاری که توازن حقیقت هم به سوی صفر میل کرده است. بی‌ حیا ها نجیب زاده شده اند و محبوب و سربزیران مردگان زنده اند. کسی‌ از تو نمیپرسد قلبت چند، همه میپرسند جیبت به چه احوال است؟ دیگر کسی‌ محبت و مهربانی‌ نمیداند، اگر هم چیزی در سفره دل داشته باشی‌ به تفی‌ نمی‌ ارزی. اما وای که خود خواهی‌ باشی‌ و در پی‌ هوس های رقاصانه خویش، نازنینی‌ هستی‌ که در معبد عشق خدایی‌ میکنی‌ و سزاوار پرستشی‌، تو همان الههٔ عشق میشوی و ونوس ها و افردیتها به دنبالت و به شکرانه این بندگی‌ هر چه تقاضا کنی‌ همان میشود و لا غیر.
اما او که مهری در دل دارد و سرچشمه محبتی‌ است، او که شمع است و به شوق چشمان نورانی‌ پروانه یی‌ میسوزد ، بگذار که بسوزد. او به تاریخ پیوسته ، تاریخی‌ که خاطیانی‌ همچون او را سالهاست که در قبر ها مدفون کرده قبر هایی‌ که مردگانش در تنهایی‌ خویش مرده اند انگار که مرده ایی‌ در این قبر ها نیست