یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۶
یکشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۶
درخت تنها
دیدم که در آن کویر درختی غریب را
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته ایی،
بی برگ و بار ، زیر نفس های آفتاب
در التهاب ،
در انتظار قطره باران
در آرزوی آب
ابری رسید،
چهره درخت از شعف شکفت
دلشاد گشت و گفت:
'"ای ابر، ای بشارت باران !
آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت ؟!'"
غرید تیره ابر،
برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت!
چون آن درخت سوخت ام در کویر عمر
ای کاش،
خاکستر وجود مرا با خویش،
می برد باد،
باد بیابانگرد ،
ای داد،
دیدم گردباد
حتی
خاکستر وجود مرا،
با خود نمی برد.
حمید مصدق
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته ایی،
بی برگ و بار ، زیر نفس های آفتاب
در التهاب ،
در انتظار قطره باران
در آرزوی آب
ابری رسید،
چهره درخت از شعف شکفت
دلشاد گشت و گفت:
'"ای ابر، ای بشارت باران !
آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت ؟!'"
غرید تیره ابر،
برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت!
چون آن درخت سوخت ام در کویر عمر
ای کاش،
خاکستر وجود مرا با خویش،
می برد باد،
باد بیابانگرد ،
ای داد،
دیدم گردباد
حتی
خاکستر وجود مرا،
با خود نمی برد.
حمید مصدق